چیز زیادی که نخواسته بودم؛
نه غار خواسته بودم که عنکبوت را فرمان دهی جلویش تار بتند!
نه گلستان شدن آتش خواسته بودم،
نه این که دستم نور دهد!
نه این که عصایم مار شود...
فقط خواسته بودم ......!!
♥ خــــدایا!!
چیز زیادی که نخواسته بودم؛
نه غار خواسته بودم که عنکبوت را فرمان دهی جلویش تار بتند!
نه گلستان شدن آتش خواسته بودم،
نه این که دستم نور دهد!
نه این که عصایم مار شود...
فقط خواسته بودم ......!!
♥ خــــدایا!!
خـــدایا!
ببخشید!
چه کسی برای بار اول "بی خیــال" را در دامنه ی لغات ما فارسی زبانان چپاند؟!
میخواستم برای شادی روحش دعــا کنم!!!
♥ بیخیـــــــال...!!
انصــاف ده چقــدر مــرا ســـر دوانــده ای ...!
♥ یک بوسه چیست که این همه زحمت فراهم است؟...
بــاران می بـارد، به حــرمت کـداممان ؟... نمی دانــم!
همین قدر می دانم ، باران صدای پای "اجــابت" است؛
خـــدا ناز می خرد... نیـــاز کن!
♥ عجب بارونی بود امروز!
من همیشه بغض های تنهایی ام را...، زیر لبخندها و شوخی ها و لحن های جذاب کتمان کرده ام،
تا مبادا دلتنگی هایم دل ِ عزیزی را دلتنگ کند!...
بعضی وقت ها هست که آدم ها باید بزنند به سیم آخر ؛
شاید در پس ِ زلزله ی این آه، دل ِ زنگ گرفته ی بعضی ها لرزید!
همان ها که برایشان، ریختن ِ آبروی دیگران، به آسانی ریختن ِ ته استکان ِ یک چایی یخ کرده است!
♥ لحظه های سکوتم پر هیاهو ترین دقایق زندگیم هستند مملو از آنچه می خواهم بگویم و نمی گویم...!
دستم به آرزوهایم نمی رسند، شاید چون آرزو هایم بسیار بلندند . . .
ولی درخت سرسبز و شاداب صبـــرم می گوید :
"امیدی" هست؛ چون "خدایی" هست . . .
♥ ... چه زیبا!
همواره با خود تکرار می کنم امیدی هست ؛ چون خدایی هست!از لحـظﮧ اﮮ ڪـﮧ چشـم بآز میـڪـنـم ;
ڪآرَم شـُــروع میشـَــود...
نظـــآرت و بررسـﮯ ڪـیفـــیـ ـ ــت ِ تـڪ تـڪ ِ اعضـــآﮮ ِ بدنـــم...
قَلبــــ . . چشــــم . . . گـــوش . . .
مبـــآدآ ; ذرهـ اﮮ از عآشـــــــق ِ 'تـــو' بـــودن , منحـــرفـ شـــدهـ بآشنـــد...!!..
♥ فرقی ندارد چه ساعت از شبانه روز باشد؛
یادت که میکنم؛ خورشید در دلم طلوع می کند ...
مــن یک دختـر چـادریم ...شــاد و پر نشــاط...
ســرزنده و پــرکار...
قــران و نهج البلاغه اگر میخوانم...حـافظ و سعدی هم میخوانم...
پای سجـاده ام گریه اگر میکنم...خنده هایم هم تماشایی است...
تابستان ها اگر اردوی جهادی می روم...اردوی تفریحی ام نیز هر هفته به پاست...
ما با هم اگر دعای کمیــل میرویم... پــارک رفتنمان هم سر جایش هست...
مسجـــد اگر پاتــوق ماست...باغ و بوستان پاتوق بعدی ماست...برای نمــاز صبــح اگر مسجد قرار میگذارم...هنوز افتاب نزده از مسجد تا پارک قدم میزنیم...
و با خنده و شادی صبحانه مان میشود پارک با طمع خدا ...!
خطمان هم خوب است...
قلم هم میزنیم...
تئاتر هم میرویم...
سینما هم اگر فیلم خوب داشت...
دنیای من و رفیقان با خـــدایم،
همین هایی که هر سال با هم به اعتکاف میرویم....
خوشبخت ندیده، هرکس ما را ندیده...!
♥ خرقه پوشی ِ من از غایت دینداری نیست!...
پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم...