برزخ!
یـک دنـیا احسـاس را بـا خـود حمـل می کنـم،
بهتـر بگـویـم...سراسـر احسـاس شـده ام!...
امـا...
نـه می توانـم آن را بیـان کنـم و نـه حتی نشـانش دهـم،
هنـگام بیـانش بـه لکنـت می افتـم!!
و هنـگام نشـانش، به عجـز...
نـه راهـی بـرای ظـهور احسـاسم هسـت و نـه تحملی بـرای حمـل آن!
تمـام قـوایم را در یـک جمـله جمـع می کنـم؛
و بـا نـگاهی سـرشار از شـوق،
و لبـانی پوشـیده از لبخنـد....
بـه آرامـی در خلـوت خـودم زمـزمه می کنـم:
دوستـت دارم!
امـا او نیـست کـه بفهـمد عمـق ایـن حـرف را...
زیـاد مهـم نیـست...یعنـی؛ دیگـر مهـم نیست!
مهـم، فقـط و فقـط منـم!
چـرا کـه ایـن منـم کـه حامـل چنیـن بـار سنگیـنی هستـم، نــه او!...
و انسـان بـه مقـدار بـاری کـه بر دل حمـل می کنـد، ارزش می یابـد!
بگـذار نفهـمد،... خـودم کـه می دانـم!
خـودم کـه می دانـم بـرای بیانـش چـه دردی کشیـده ام و بـرای نـشانش، چـه زجـری!
خـودم کـه می دانــم!
همیـن کـافی ســت!
مـن، بـه خـودم، بـه عشـقم و بـه حـرف هـایم ایمـان دارم...
ولـی بیـش از اینـها.. بـه غـرورم وابستـه ام!
تنـها کمـی انتـــظار لازم اسـت...
و البـته جـرعـه ای دلتنــــگی!!!
♥ چشمــهایتـــ را ببنــد...
دل آدمــ کهـ میـ سـوزد،.. دودشـ مستقیمـ میـ رود تـویـــ چشـمــ کسـیـــ کـهــ دوستــشـــ دارد!!!
- ۹۲/۰۶/۱۷