تلویزیون سه کانال بیشتر نداشت...
سـلامی سـاده و صمیـمی بـه تــو و خبـــر خـوش آمـدنـت!
... و بـه روزی کـه وعـده ی طلـوعـش را همـه ستـارههـا میداننـد...
هنـوز هـم؛
چشـمهای همیـشه منتـظرم در خـیابانهـای سـوخته آسـمان بـه دنـبال نشانهای از تـو میگردنـد،
نـه پـرندهای آواز میخوانـد؛
نـه صدایی از فرشـتهای بـه گـوش میرسـد!
تنـهاترین صـدا، طنـین ضـربان قلـب ِ مـن اسـت..
کـه بـا هـر ضـربه ای کـه مینـوازد عقـربـه های لعنتـی را بـه جلـو میفرستـند!
لحـظه های بی تــو بـودن چقـدر کُنـد میگـذرند!
نـداشتـه هـا و تنـهایی هـای کوچـک بـا چیـزها و آدمـهای کـوچک پـر می شـوند؛
نـداشـته هـا و تنـهایی هـای خیـلی خیـلی خیـلی بــزرگ ، فقـــط بــا خــدا...
مهـم نیـست در ایـن زمیـن خـاکی چقـدر تنـها بـاشیم...
... و چقـدر حـرف هـایمـان بـرای دیگـران غیـر قـابل فهـم بـاشـد؛
و وقـت انسـان هـا بـرایمـان کـم!
شکــر کـه خـدا هـست...
او جبـران تمـام دلتنـگی هـا و مـرهـم تمـام زخـم هـاست...
هـر وقـت دلـت خـواست ، مهـمانش کـن، در بهتـرین جـایی کـه او می پسـندد ، در قلبــت...
و بـه دسـتان خـالی ات نگـاه نکـن،
تـو فقـط خـانه ی دلـت را بـرایـش نگـهدار ،
اسبـاب پـذیـرایی با اوسـت!
قـرارم بـاش و یـارم بـاش،
جهـان تـاریکـی محـض اسـت،
میتـرسـم ،
کنـارم بـاش!
خـوش بـه حـال مسـافـرکشـان میـدان آزادی!
کـه چـه آزادانـه داد میـزنند:
آزادی آزادی...!
و عـابران خستته٬
نـا امیـدتـر از هـر روز میپـرسنـد:
آزادی چنــد؟؟؟
از استقلال هتل و از جمهوری خیابانش!!
سالهای سال همه چیز تغییر کرد...
جز ساندیس هایی که رویش می نویسند:
"از اینجا باز کنید"
ولی مردم هنوز از اونجا باز میکنند!!!
در خاطـری کـه "تـویـی"...؛ دیگــران فـرامـوشنـد،...
ایـن روزهـا دلـم میخـواهـد خـرمـایی بخـورم و فـاتحـه ای بـرای روحـم بفرسـتم....
شـادی اش ارزانـی آنهـایی کـه رفتنـم را لحـظه شـماری میکـردنـد...!