رستـــــگار

میــدانـم ... روزی ختـم به خیـر می شویم ... اللهم عجل لولیک الفرج !

رستـــــگار

میــدانـم ... روزی ختـم به خیـر می شویم ... اللهم عجل لولیک الفرج !

رستـــــگار

نـه چنـدان بـزرگـم،
کـه کـوچک بیـابم خـودم را؛
نـه آنقـدر کـوچک،.. کـه خـود را بـزرگ!

بـر مـا گذشـت نیـک و بـد امـا... تـو روزگـار،
فکری بـه حال خویش کن این روزگار نیست!

زیـن همرهان سست عناصـر دلـم گـرفـت،
شیـر خـدا و رسـتم دسـتانم آرزوسـتـــــــ!

مـن در رقـابت بـا هیچکـس جـز خـودم نمی باشـم!
هـدف مـن؛ ... مغلـوب کـردن آخـرین کاریـست کـه انجـام داده ام..

آخرین نظرات
پیوندها

۲۰۹ مطلب با موضوع «هرچه میخواهد دل ِ تنگـم!» ثبت شده است

۰۹
شهریور

اگـر مـن روزی مُـردم...



  • زهــرا
۰۶
شهریور

تلویزیون سه کانال بیشتر نداشت...

بعد از ظهر اجازه داشتم برنامه کودک ببینم،
خانم مجری با توصیه‌های بهداشتی تکراری روی اعصابم میرفت، 
آقای مجری بالا و پایین نمی‌‌پرید، امیر محمد هم نداشت!... آواز هم نمیخواند... 
"بچه‌های مدرسه ی والت" چشمم را به یک دنیای جدید باز کرد،... به یک فرهنگ متفاوت!...

اول مـــهر بود که معنی‌ دقیـق "چندش" را با دیدن "حسنی کلاس اوله" درک کـردم!..
با فوتبالیست‌ها زندگی‌ کردیم و بزرگ شدیم، قسمت به قسمتش خاطره انگیز شد...
اوج همـزاد پنداری کودکانه مان در این مجموعه بروز پیدا کرد،...
و در خیابان‌ها هزاران "سوباسا" به دنبال توپ‌های پلاستیکی دو پوسته می‌‌دویدند،... 
و من به عشق "کاکــرو" نوک حملهٔ تیم کوچه مان بودم!!!

 پدر و مادر‌ها در دیدن "بابا لنگ دراز" و "مهاجران" آنقدر شریک ما شدند که نتوانستند برای دیدن سریال‌های آخر شب مانع ما شوند!!
"لین چان"، "هانیکو"، آرایشگاه زیبا"،... همه و همه شدند خاطرات نسل ما؛ 
بخش مهمی‌ از ذهنیت ما نسبت به دنیای رنگارنگ بیرون!

از این قاب جادوی که بیرون بیاییم،
بطری‌های شیر با عکس آن گاو کج و کوله‌، مداد سوسمار نشان، آدامس خروس نشان، تراش شمشیر نشان و نوشابه شیشه‌ای زمزم با آن مسابقهٔ کذایی "ذائقه ایرانی‌، نوشابهٔ ایرانی‌""""، هرکدام گوشهٔ مغز ما جایی را اشغال کردند و جزئی‌ از زندگی‌ ما شدند.

راستی‌ اصل کاری... اولین پیوند ما با دنیای IT ،  "ماریـو"، قارچ خور بزرگ!!

می‌بینید!،... به همیـن راحتی‌ نـسل ما هم نوستـالژی دار شد!... چقدر زود بـزرگ شدیم،...
معلم، کلاس و تخته، همه رفتند گوشهٔ بایگانی خاطرات... جایی نزدیک مدرسه ی موش ها!!

چند وقت دیگر کات آخر سریال جوانی ما خواهد خورد... 
و بعد‌ها این سریال به تدریج در گوشه گوشه ی زندگی‌ مان پخش خواهد شد!...
خاطرات هر کس به کارگردانی خودش، ... خوب یا بد ساخته میشود...
... سریال زندگی‌ هنوز در حال تولید است...

هنوز فرصت باقیست!...

این هنر کارگردانی ماست که موجب تفاوت "شوق پرواز" با "شب‌های برره" می‌‌شود...
سختی و مشکلات برای همهٔ کارگردانان یکیست، برای ساختن تصویری ماندگار تلاش مضاعف نیاز است...
سریال‌های مناسبتی تلویزیون همیشه اثبـات کرده‌اند که در بـدترین شـرایط هـم می‌تـوان بهتـرین پـایان را بـه وجود آورد!...

پـس نـا امیــد نشـوید، تـا پـایان فرصـت زیـاد اسـت...!



♥ ما که نفهمیـــدیم دنیـــا دستِ کیه!!

 ولی‌ دستِ هر کـــی‌ هست …قربون دستت، دست به دست بچــــــرخون که به دستِ همه برســه!!

۰۵
شهریور

سـلامی سـاده و صمیـمی بـه تــو و خبـــر خـوش آمـدنـت! 


... و بـه روزی کـه وعـده ی طلـوعـش را همـه ستـاره‌هـا می‌داننـد...


هنـوز هـم؛ 


چشـم‌های همیـشه منتـظرم در خـیابان‌هـای سـوخته آسـمان بـه دنـبال نشانه‌ای از تـو می‌گردنـد،


نـه پـرنده‌ای آواز می‌خوانـد؛


نـه صدایی از فرشـته‌ای بـه گـوش می‌رسـد!


تنـهاترین صـدا، طنـین ضـربان قلـب ِ مـن اسـت.. 


کـه بـا هـر ضـربه ای کـه می‌نـوازد عقـربـه‌ های لعنتـی را بـه جلـو می‌فرستـند!


لحـظه‌ های بی تــو بـودن چقـدر کُنـد می‌گـذرند!


♥ امشـب؛ 

بـه قـدر تمـام ثـانیه‌ های لـه شـده دلتنـگت هسـتم،
 از تـو هیـچ نمی خواهـم؛... 
فقـط بـرای‌ ایـن پـرنده‌های ِ بی زبـان ِ انتـظار، کمــی مــهربـانی بـریز!... همین ...!

  • زهــرا
۰۵
شهریور

خیلـی وقـت اسـت بـی تـابــم!

دلـم تــاب میخــواهد و یــک هــل مـــحکم...

کـه دلـــم هُــری بریــزد پایــین..

هرچــه را در خــودش تلنبــار کــرده ..!


♥ دیشـب فراهـم شـد!.. تـوی شهـربازی!! :D


  • زهــرا
۰۵
شهریور

بـاب الجـواد راه ورود ِ بـه قلـب تـوست!

حاجـت رواسـت هـرکـه از ایـن راه می رود...



 دلـم بـرای تــو پـَر می کشـد امـام غـریـب...


♥ چـه بـا صفـاست کـه آغـوش مهــربانی تـو،

مـرا همیـشه بـه بـر می کـشد امـام غـریـب!


  • زهــرا
۰۲
شهریور

نـداشتـه هـا و تنـهایی هـای کوچـک بـا چیـزها و آدمـهای کـوچک پـر می شـوند؛

نـداشـته هـا و تنـهایی هـای خیـلی خیـلی خیـلی بــزرگ ، فقـــط بــا خــدا...

مهـم نیـست در ایـن زمیـن خـاکی چقـدر تنـها بـاشیم... 

... و چقـدر حـرف هـایمـان بـرای دیگـران غیـر قـابل فهـم بـاشـد؛

و وقـت انسـان هـا بـرایمـان کـم!

شکــر کـه خـدا هـست...

او جبـران تمـام دلتنـگی هـا و مـرهـم تمـام زخـم هـاست...

هـر وقـت دلـت خـواست ، مهـمانش کـن، در بهتـرین جـایی کـه او می پسـندد ، در قلبــت...

و بـه دسـتان خـالی ات نگـاه نکـن، 

تـو فقـط خـانه ی دلـت را بـرایـش نگـهدار ، 

اسبـاب پـذیـرایی با اوسـت!


♥ خـداوندا، خـداوندا...

قـرارم بـاش و یـارم بـاش،

جهـان تـاریکـی محـض اسـت،

می‌تـرسـم ،

کنـارم بـاش!


  • زهــرا
۰۲
شهریور

باشـد کـه بـه جبـران نیکـی هـایـت و بـه پـاس دلـواپسـی هـایـت،

همــواره تـو را عــزیـز بـدارم و محتــرم،

... و همـــواره آواز مـن ایـن باشـد کـه:

مــادر... دوستـت دارم ... دوستـت دارم!



♥ اگـه سامان گلریز هـم شوهرت باشـه،.. بـاز هیچـی آبگــوشت مـامـان نمیـشه..!!!


  • زهــرا
۰۲
شهریور

خـوش بـه حـال مسـافـرکشـان میـدان آزادی!

کـه چـه آزادانـه داد میـزنند:

آزادی آزادی...!

و عـابران خستته٬

نـا امیـدتـر از هـر روز میپـرسنـد:

آزادی چنــد؟؟؟


♥ از انقلاب ترافیکش ماند و از ازادی میدانش!

از استقلال هتل و از جمهوری خیابانش!!

سالهای سال همه چیز تغییر کرد...

جز ساندیس هایی که رویش می نویسند:

"از اینجا باز کنید"

ولی مردم هنوز از اونجا باز میکنند!!!


  • زهــرا
۰۲
شهریور

در خاطـری کـه "تـویـی"...؛ دیگــران فـرامـوشنـد،...

میـخواهمــت...

ایـن خلاصـه ی تمـام حـرفـهای عاشقـانه دنیـاست!

♥ هـواخـواه تـوام جـانا و میــدانم کـه میــدانی،

که هم نادیـده می بینی و هم ننوشته میخـوانی!
  • زهــرا
۰۱
شهریور

ایـن روزهـا دلـم میخـواهـد خـرمـایی بخـورم و  ای بـرای روحـم بفرسـتم.... 

شـادی اش ارزانـی آنهـایی کـه رفتنـم را لحـظه شـماری میکـردنـد...!



♥ گـــــاهی نـــــه گریـــــه آرامت می کنــــد ،

و نـــــــــــه خنــــــــده ،

نــــــــه فریـــــــــاد آرامــت می کنــــــــد ،

نـــــــه سکــــــــوت ،

 آنجـــــاست کـــــه بـــا چشمانی خیس رو بـــه آسمـــــان می کنی،

... و می گویی خدایــــــا تنهـــــا  را دارم ؛

 مگـــــــذار!

  • زهــرا