فرشته نبود بال هم نداشت.
رویین تن نبود و پیکر پولادی هم نداشت.
مادرش الههای افسانهای نبود و پدرش نیم خدایی اسطورهای.
او انسان بود،انسان... و همین جا زندگی میکرد. روی همین زمین و زیر همین آسمان.
شبها همین ستارهها را میدید و صبحها همین خورشید را.
انسان بود، راه میرفت و نفس میکشید.
می جنگید و پیروز می شد.زخم هم برمی داشت.شکست هم میخورد.مثل من،مثل تو،مثل همه.
فرشته نبود،بال هم نداشت...انسان بود.
با همین وسوسه ها با همین دردها ورنج ها.
با همین تنهاییها و غربتها.
انسان بود...ساده مردی امی...نه تاجی ونه تختی!
آزارش به هیچ کس نرسید و جوری نکرد و هیچ از آنها نخواست و جز راستی نگفت.
اما او را تاب نمیآوردند. رنجش میدادند و آزارش میرساندند.
دروغگویش میخواندند. مگر او چه کرده بود؟ جز آنکه گفته بود آدمی در گرو کرده خویش است؟
اما تابش نمیآوردند... زیرا که بت بودند. بت ساز،بت شیفته،بت انگار و بت کردار!
فرشته نبود... بال هم نداشت و معجزه اش این نبود که ماه را شکافت؛
معجزه اش این نبود که به آسمان رفت؛
معجزه اش این بود که از آسمان به زمین برگشت!
او که با معراجش تا ته ته آسمان رفته بود میتوانست برنگردد،میتوانست!
اما برگشت... باز هم روی همین زمین خاکی باز هم میان همین مردم!
... و زمین هنوز به عشق گامهای اوست که میچرخد...
و بهار هنوز به بوی اوست که سبز میشود... و خورشید هنوز به نور اوست که میتابد...
"عرفان نظرآهاری"
♥ ستاره ای بدرخشید و ماه مجلـس شــد،
دل رمیــده ی مـا را انــیس و مـونــس شــد،
نگار من کـه به مکتـب نـرفت و خـط ننوشت،
به غمـزه مسـئله آمـوز صــد مـدرس شــد!..
"حافظ"